نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی که به دوستان یک دل سر دست برفشانی دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟ دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم همه بر, ...ادامه مطلب
ای که شمشیر جفا بر سر ما آختهای دشمن از دوست ندانسته و نشناختهای من ز فکر تو به خود نیز نمیپردازم نازنینا تو دل از من به که پرداختهای چند شبها به غم روی تو روز آوردم که تو یک روز نپرسیده و ننواختهای گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم بازدیدم که قوی پنجه درانداختهای تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد ز ابروان و مژهها تیر و کمان ساختهای لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند که نه با تیر و کمان در پی او تاختهای ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت همه هیچند که سر بر همه افراختهای با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک ,سعدی ...ادامه مطلب